1391؛ بهار می آید.. حتما می آید
1) بهارمی آید.. این را از تقویم می فهمم. طبیعت اینجا، هیچ نشانه ای بهار ندارد. این زمستان بد دل، این زمستان حسود، این ننه سرمای لجوج، این عجوزه پیر، این فصل نفرین شده طبیعت، هنوز میانه ای با تحول ندارد. زمستان سرسختانه ایستاده است. اما نمی داند که بهار را با باج سر آشتی ای نیست. مکانیک سماوی هر سال، هر سال و باز هم هر سال، با اعتدال بهاری اش زمستان را غافلگیر کرده است. این فصصل سخت می گذرد. زمستان هر سال کنف شده است. این لجبازی هایش با بدنامی او همراه است. این فصل سخت، این فصل خشن، این فصل مرگ، این فصل سرشار یاس و حزن و اندوه و افسوس، این فصل نشستن در کنجی و چشم دوختن به پنجره ای به امید طراوت، خواهد گذشت.. با بدنامی! طبیعت، تمام قد در برابر این فصل می ایستد. شکوفه ها جوانه می زنند، زمین دوباره سبز خواهد شد، چشمه های خواهند جوشید، درختان پربار خواهند شد و ما دوباره لبخند خواهیم زد. این روز می آید.. دو سه ورز دیگر! و من بازهم برای زمستان متاسفم که یاد نگرفته هر آمدنی را رفتنی است. زمستان باید بداند که انقلاب زمستانی اش هیچ است.. تنها تعادل است که می ماند. تعادل، تعادل و بازهم تعادل!
۲) صبح، اینجا برف می برید. یک سامانه بارش زا، از دریای مدیترانه وارد ایران شده است. صبح که داشتم می آمدم رادیو این را گفت. خیلی اتفاقی داشتم داستان های ایران و توران شاهنامه را در ذهنم مرور می کردم: ایران بر توران پیروز شده است! این سامانه هم از سر ما، خواهد گذشت. هیچ ابرقدرتی به آن مفهوم کلاسیکش بر ما غلبه نکرده و اگر هم توانسته اندکی مسلط شود در این فرهنگ هضم شده است، عجین شده است، اسلوب یاد گرفته است؛ این یک متن ناسیونالیتی نیست. یک تعبیری از گذر زمان است. تعبیری در آستانه فصلی رو به گذار. ما تنها ملتی بودیم که بهار برای ما جشنی دیرپا بود.. و خواهد ماند. بهار همیشه می آید.

۳) دارم تقویم جیبی سال 90 را ورق می زنم. پارسال همین وقع ها بود که یک تقویم کوچک جبیبی برای خودم خریدم. پارسال، یعنی سال 89 نوشته بودم از دلتنگی هایم، از روززهای شادم، از امیدهایی که به روزهای خوب داشتم برای خودم و ایرانم. از نشانه هایی که در حرکات و سکنات زمانه می دیدم. زمستان سال قبل زمستانی سخت بود. دلی پر آشوب داشتم. دلی پر از این و آن. کینه ای که اگر نمی بخشیدمشان تا امروز مرا از پای در می آرود. درست اول فروردین، بخشیدم.. سبک شدم. گویی باری به سنگینی چند سال از دوشم برداشته شد. بخشیدمشان، اما فراموش نکرده ام. فراموششان نکرده ام تا بعدها، در چهارراه زمانه وقتی بهشان رسیدم بهشان بگویم، تو همانی که...
۴) سال 90 دارد تمام می شوم.. من این روزها با دلی شکسته و خدایی که فکر می کنم دارد در آن پرسه می زند، دارم به بهار فکر می کنم. به بهاری که می دانم ذاتش تحول است و هیبتش دگرگونی. فصلی که می دانم می آید تا بساط سردی، بیروحی، مرگ و همه چیز را از همه چیز و همه چیز برچیند.
بهار می آید.
"تساهل"