آخرهای سال ۹۱ بود..پارسال را می گویم. قرار بود جلسه ای داشته باشیم با تنی چند از دوستان و خواسته شد لوحی به رسم یادبود و البته به پیشنهاد توصیه دوستی نازنین اینکار صورت پذیرد. من عهده دار بخشی از این مسولیت شدم و وقتی قرار شد لوح توسط رییس مان با خنده گفت: نوروز ۹۲. تلقی گذر عمر به سرعتی که لبخند را بر لبان چند نفری که در اتاق تنها بودیم هم آزار دهنده بود و هم شیرین.

گزنده از آن روی که سالی گذشت بی آنکه بخواهیم کاری نو کرده باشیم و طرحی نو در انداخته باشیم. روی دیگر سکه این لبخند رضایت خاطر و آرامشی بود از آنچه توانسته بود ما را به وظیفه ای که داشتیم نزدیک کند.

این را از آن روی می نویسم که سال ۹۲ آغاز شده است و  ما سالی دیگر شاید بخواهیم چنین مطلبی را نشر دهیم. سال ۹۱ برای من یکی از بدترین سالهای حیاتم بوده است. سالی سرشار از به چشم دیدن دستکم سه سقوط در زندگی دوستانم و البته یک آغاز شیرین. سالی با یک فراق جانسوز که زخمش هنوز که هنوز است تا مغز استخوانم را می سوزاند.

زهری آن سه البته آن اندازه بود که نتواند شیرنی آن تک مورد را تاخت زند اما شهد آن اتفاق خوش یمن شاید یگانه امری باشد که مرا به امیدواری برای زیستن دعوت کرد. یک روز مانده آخرین ۳۰ اسفند این چهار سال اخیر یعنی عید نفت همه این اتفاقات افتاد.

یادآوری و تداعی همه آن زهرکامی ها و تلخکامی های منبعث از جدایی عزیزترین دوستانم که بعضا تا به محاق درگیری های فیزیکی رفت و رشته آمال را از هم گسالند باعث شد در آیین راهسپاری خواهرم به خانه اش گوشه ای دنج بیابم و برای خودم گریه کنم و از خود بپرسم آخرش چه؟!

اما زخم قلب را التیامی دیگرگون بود. نوروز! نورزی که دیگر آن شور و شوق سابق را برایم ندارد و ابدا وروز دوران بچگی ها حتی همین نزدیکتر، نوجوانی هایم نمی شود. شوق خریدن کفش نو، شوق خریدن آجیل شب عید و پریدن از روی آتش و حتی تماشای کلاه قرمزی و پسرخاله در سالهای گذشته که حس مبهم و راز آلود نوستالژیکم را بی خواب می کرد سالها در من مرده و دفن شده است. حتا اگر یک ماه بعد بخواهم کلاه قرمزی ۹۲ را دانلود کنم و تماشا کنم و مانند آدم هایی که با لبخند وداع کرده اند شاهد لودگی ها و طنازی های آدم های برنامه باشم. آدم هایی که باهاشان زیسته ام و روزگاری که همه چیز رنگی بود در اطرافم و به مانند چترهای رنگی خیابان همه چیر نشاط داشتٰ.

سال ۹۲ آغاز شده است و من امسال برخلاف آن سالها که چشم و دلم بازتر بود- حالا می فهمم - برآمدن بهار را نفهمیدم. فقط شنیدم کسی گفت به من : سال نو مبارک!