سعید روز 31 خرداد سال 1361 وارد تهران می شود، از همان ابتدای ورودش به تهران می فهمد که در شهر خبرهایی هست، چهره شهر عوض شده، اینجا و آنجا جلوش را می گیرند و ساکش را بازرسی می کنند.، همه از بگیر و ببند در روز قبل حرف می زندند. راننده سواری که او را از ترمینال سوار می کند تا به خانه براند، از نکبتی می گوید که زود دامن انقلاب را گرفته است. او از خونت حرف می زند و آن را آغاز یک دوره تازه در تاریخ ایران می داند. وضع خانه مثل وضع شهر بهم ریخته است. حمید ناپدید شده است.

همه حدس می زنند جز اعدام شدگان روز قبل باشد. پدر به ویلای کرج حاج عمو پناه برده است. مادر سراسیمه همه خانه را زیر و رو می کند تا آثار جرم را از بین ببرد. حتی لای کتاب های درسی حمید را می گردد، تک بیت ها و جمله های قصار را از حاشیه صفحات پاک می کند.

سعید گیج شده است. ترس ماد را بی مورد می داند و مقاومت می کند و بلاخره مادر درهم می شکند و آنچه را سعی در نگفتنش دارد می گوید: علی را دیشب تیرباران کرده اند به جرم مفسد فی الارض بودن.
نامش در صدر لیست اعدام شدگان بود. و سعید همان شب تلفنی می فهمد که همه اعضای خانواده علی متواری شده اند.... سعید را به زیر زمین برده بودند. نه یک روز که سه هفته و زمانی که حکم 15 سال زندان حمید صادر شده بود، سعید مبهوت از آنچه اتفاق افتاده بود از آن زیرزمین نمور و پر از بوی سیر و سرکه بیرون آمده بود تا سری به کوچه و خیابان بزند.

در یکی از خیاان گردی های بی هدف به جرم حرکت های مشکوک به کمیته محل برده شده بود. آنجا دوست دوران دبیرستانش محمود تاجی نجاتش داده بودو این آغاز رابطه ای شده که دو هفته بعد او را روانه جبهه کرده بود.

بازی آخر بانو، بلقس سلیمانی ص 256