زندگی هر کسی، سرشار از بغض ها و لبخندهاست. بغض هایی در سوگ حسرت هایی ناکام و جرعه های نوشیده از لذتی مدام و لبخندهایی سرشار از داشته ها و فزونی های زندگی. خندیدن هایی به وسعت دل برای آنچه کسب کرده ایم  و گریستن هایی از سویدای جان، برای آنچه از دست داده ایم و شاید حتی لا جرعه ترکشان کرده ایم.
این آروزهای دست نیافته، همواره روح آدمی را آزار می دهد. گفته اند و میگویند که نوشتن سبک می کند آدمی را. وبلاگ من در حالی که دیگر از آن طراوت و نوشتارهای پرکار روزهای چالش فکری و ذهنی ام به دور شده است و آگاهانه، انداخته ام اش در مسیر یک گذران عادی زندگی، می خواهد امروز راوی بخشی از این آرزوها باشد.. آرزوهایی که بر مزارشان گل نهاده ام:

1) دوست داشتم نقاش شوم.. نمی دانم چرا اما همیشه به تصویر کشیدن خلاقیت برایم ارزشمند بود، این را تازگی ها به یقین دریافته ام. وقتی، با مادرم، داشتیم خاطرات دوران کودکی را ورق می زدیم و مادرم گفت که نقاشی هایت همیشه تحسین برانگیز بوده و "دو بار" نقاشی ات در برنامه کودکان در دهه 60، همان برنامه ای که خانم رضایی مهربان، مجری اش بود نشان داده شده است. جبر زمانه بود یا ضعف اراده، رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کردم، به خیال آنکه در مهندسی معماری خلاقیتم را به نمایش بگذارم. نقاش نشدم، مهندس معمار هم نشدم.. آشنایی ام با علوم انسانی به واسطه آمد و رفتم به کتابفروشی دهخدا، غرق شدن در فیلم های مهرجویی، لذت بردن از سلوک پری در فیلمی به همین نام، هم آوا شدن با حمید هامون مرا واداشت که با رویای نقاش شدن، وداع کنم. رویایی که این روزها همیشه مرا می طلبد تا حرفهایی که نمیشود را گفت را به تصویر بکشم.  شاخه گلی بر مزار این رویای سخت شیرین کودکی!


2) دوست داشتم فیلمساز شوم. خیال خامی بود کشیده شدن به سمت و سوی ریاضی و فیزیک، برای معمار شدن. من برای مهندس شدن ساخته نشده بودم. پدرم همیشه می گفت تو مهندس خوبی خاهی شد. می خاست رویای جوانی اش را در من، حلول شده ببیند. نوجوان بودم و حرف شنو، سرکشی نکردم، فکر میکردم ارزش لبخند پدر بیش از رویاهای آدمی است. پدر، رویاهایش قربانی انقلاب فرهنگی شده بود. آشنایی ام با انجمن فیلمسازان جوان تبریز، بر می گشت به فاصله دقیقا 10 قدمی با دفتر همین انجمن که با دبیرستان فاصله داشت. همان دوران بود که برخورد تحقیر آمیز یکی از آن هیپی های مرسوم مرا از این فضا دور کرد. روی آوردم به سینما خانی، آیینه های جادو را می بلعیدم و دریافتم کتاب، همیشه " مونس روانم" است و خاهد بود...

3) می خاستم دانشجویی شوم در پایتخت. برای یک نوجوان سرشار از ذوق و قریحه، که می خاند و می خاند و هیچ جا در شهر خودش زمینه بروز نمی یافت و می خاست همه جهان را ببلعد، پایتخت، اتوپیایی تمام قد بود. گالری های انبوه، سینماهایی با فیلمهای روز، ظهیرالدوله ای به وسعت همه فرهنگی که ستایشگرش بودم، آدم معروف هایی که تصویرشان در روزنامه ها قلقلکم می داد، کافه خبر، کافه نادری، کافه گودو، کافه شوکا و هزار و جاذبه فرهنگی که هر کدامشان می توانست برای یک روز اقناع کننده باشد، مرا به شوق رسیدن به پایتخت و قدم زدن در خیابان ولیعصر وا می داشت. پرسه در خیابانی که درختانش همیشه، همیشه و همیشه زیبا بودند و حتی در زمستان نفرین شده، جلوه ای خاص به آن خیابان کهن می بخشید. این رویا دفن شد، سازگا نبودن مزاجم با معادلات دیفرانسل و انتگرال، بی میل بودن به سرنوشت تاسی که دارد آن بالا چرخ می خورد، گنگ بودن قضیه حمار، بی معنی بودن ماجرای گلوله شلیک شده از چله اسلحه ای که با سرعت X مسافتی به طول Y را می پیمود و ... باعث شد این رویا هم فراموش شود. گلی دیگر بر مزار فروغ، به احترام زنی که عاشقانه دوستش داشتم. به نمایندگی از تهرانی که دوستش دارم.

4) جمله طنزی هست که می گوید پسرها برای آدم شدن باید بروند سربازی، دخترها خانه بخت. تجربه هیچ کدامشان را ندارم. نرفتم خدمت. نحوه معافیتش برای خودش داستانی است. شاید اگر روزی برسد که بخاهم خاطراتم را بنویسم، به این نکته هم اشاره کنم. دختر هم نیستم. نمی دانم خانه بخت که می گویند کجای این جهان خاکی است. فرایند آدم شدن در خانه بخت و پادگان برایم گنگ بوده و است. بدم نمی آمد تجربه آدم شدن در پادگان را از سر بگذرانم. این، فی نفسه رویایی نیست که بخاهم برایش گل هدیه کنم. اما چون آدم نشده ام، فکر می کنم یک شاخه گل خشکییده می تواند پاسخی برای این موقعیت نه چندان مطلوب از دست رفته باشد.

5) یادداشت نویسی روزانه. مادرم همیشه می گفت روزنگاری کن! می گفت بنویس تا بدانی چه روزهایی را پشت سر گذاشته ای. هیچوقت جدی نگرفتم. یک دوره ای نوشتم. به زبان انگلیسی هم می نوشتم که هم زبانم نقویت شود و هم نوشته باشم. یکی دو سال مرتب نوشتم. برایم از نان شب هم واجب تر بود. دیگر نشد که بنویسم. دلیلش هراس من از مواجهه با گذشته ام بود. می ترسیدم گذشته ام را زیر و رو کنم و ببینم چه روزها پشت سر گذشاته ام. اما خب! حالا که نگاه می کنم می بینم اگر می نوشتم سیری کامل از زندگی ام نمایان می شد. اینکه با چه کسانی دوست بوده ام، به کدام محافل رفته ام، با چه کسانی زندگی کرده ام، خاطره ساخته ام، عشق ورزیده ام، عشق شان را نادیده گرفته ام و ... حیف شده است. نوشتن روزانه می توانست فرصت و مجالی باشد برای ارتقای نوشتن.

6) عشق های فراموش شده. در زندگی هر کسی افرادی می آیند و میر وند بعضی هاشان آنقدر آمدنشان ساده است که هیچگاه متوجه تاثیرش بر روح و روان آدمی نمی شوی. می گذری، ساده و آرام بی آنکه بدانی در پس همه آن نگاه ها رویاهای شیرینی از لذت هم آواز شدن در ترانه زندگی نهفته است. لذت تجربه کردن و خطر کردن زندگی، با کسانی که یا جرات نداشته ام رویاهایم را مطرح کنم و یا هیچوقت فکر نمی کردم که آنها هراسی مشابه من را دارند، بی آنکه خود احساسی داشته باشم. بسیاری آمدند و رفتند و من اگر بخاهم روزی بر این بساط مویه کنم، شاید اشک هایم تمام شوند. این روزها پرنده نیست، پرنده یکی از آنهایی بود که لذت همه چیز را در خود داشت.

7) پرواز! هیچ لذتی برایم باشکوه تر از پرواز نبوده و نیست. این رویای کودکانه به شازده کوچولو باز میگردد. آن روزها که کودکی بیش نبودم. خاله ای مهربان، برایم شازده کوچولو را خاند و شیفته پرواز شدم. از همان روزها بود که این دنیا را سنگین احساس کردم. خسته گی این دنیای بی پیر، مرا به جهان اسطوره ای ای رهنمون کرد که شاعرانه گی تگزوپری مرا به وجد می آورد. رویای فرود آمدن در سیارک هایی دور از این مردمان و ... زندگی با روباهی زیبا و اغواگرف دلبستن به محبوب که اهلی ام کرده است و اهلی اش کرده ام. همهاینها واداشت که به سسان یک پسر رویایی برای خلبان شدن داشته باشم. هیچگاه کسی ندانسته که چرا پسرها دوست داشتند خلبان شوند، من به سهم خودم دلیل این آرزو را راز می گشایم. در کل کل دختر پسری دوران طفولیتی که ذهن ها به اندازه فندق کوچند، هیچوقت این آرزوها پاسخی منطقی نمی گیرند. کف پای چپم صاف بود. این آروز از همان ابتدا عقیم ماند و شد حسرتی که هر بار سوار هواپیما می شوم، مرا می خورد. آرام آرام در انزوای توپولوف یا فوکر. بچه که بودم و اولین بار سوار هواپیما شدم، از مهماندار خاستم مرا نزد خلبان ببرد. گفته اند، کودکی شیرینی داشته ام، مهماندار هم دستم را گرفته بود و برده بود کابین خلبان!

8) احمد مشکات. مردی دور شده از این زندگی بی رمق، ساکنی در جنگل های شمال. همان علی عابدینی معروف حمید هامون. مردی به سلوک رسیده در زندگی خود که تنهایی را راهکاری برای دور شدن از بلای تن ها انگاشت. علی عابدینی را که می شناسید؟!

... ) شاید ادامه داشته باشد.

----------
* ترانه ای از طاهره سلماسی (دانلود)