چهار سالگی؛ نوستالژی هامون
۲) آن سالها دغدغه داشتم. فقط می خاندم. پراکنده هم می خاندم. تاریخ می خاندم، شریعتی می خاندم، هر چه به دسم م یرسید می خاندم. شوق نوشتن همن سالها احیا شد. احیا که می گویم، بعد از سه سال و اندی که به خطار لجبازی با خودم هیچ چیز نمی نوشتم، شروع کردم به نوشتن. کتاب های آوینی را همان دوره خریدم و خاندم. نت برمی داشتم و فضای دهه شصتی نویسنده را تجسم می کردم. یکی از این ویران کننده ترین تجسم ها، فیلم "هامون" بود.
۳) هامون را پیدا کردم. یادم نیست چطور، آن سالهای سی دی تازه باب شده بود و دوستانی بودند که کارشان تبدیل وی اچ اس به وی سی دی بود، گمان میکنم یکی از همان ها سی دی هامون را به من داد و در کامپیوتر پنتیوم ۳ ام، این فیلم را به تماشا نشستم. نزدیک ۱۰ سال از آن روزها می گذرد و من هنوز واله و شیدای برخی اولین روبرویی هایم با فضای روشنفکری فیلم هستم. از شاملو خانی ها، از روایت پسر کشی ابراهیم، از شمس، از ذن، از هنر انتزاعی، از عشق و خشم الهی، از زن روشنفکر، از نقاشی آبستره و ...هامون برایم شد مظهر آنجه که باید باشم. اگر می خاهم باشم. با پول تو جیبی های آن موقع، افتادم به خریدن کتاب ها و رفرنس هایی که هامون به مهشید می داد. ابراهیم در آتش شاملو به گمانم اولینش بود. ... آنجا که شاملو می گفت: آه اسفندیار مغموم! تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی....
۴) بعد از آن هامون روی همه زندگی ام سایه انداخت. شکی ندارم که بگویم اگر هامون نبود و اگر من با هامون اشنا نمی شدم شاید امروز با سرنوشت دیگری می زیستم. اقلیم زندگی ام این نبود و شاید خیلی چیزها که الان برایم اصلند و فرع جایشان عوض می شد.
۵) تا الانش من با هامون زندگی می کنم. دروغ است بگویم هر روز و هر ساعت... اما همانطور که گفتم هامون همیشه در زندگی ام جریان داشته. یادم رفت بگویم آوینی در کتابش به هامون تاخته بود.. بد هم تاخته بود. نفرت انگیز بود تصویری که از هامون می شد اخذ کرد. تصویری بود کاملا منفی. دلیلش هم مشخص بود. آوینی هنرمندی بود انقلابی و مهرجویی روشنفکری که در سیر و سلوک خود پرسه می زد. دلایل این تفوت به خوبی در کتاب حلزون های خانه به دوش و نیز نقد آوینی بر فیلم هامون آمده است.
۶) یکی از آخرین تاثیراتی که از هامون گرفته ام و هنوز عملی نشده کتابی است به نام ذن و شیوه نگاهداشت موتور سیکلت. نوشته رابرت پیرسیگ. این کتاب را پیدا نکرده ام. از منبعی پیدایش کرده ام اما هنوز دستم نرسیده. اصل عدم قطعیت به من آموخته تا چیزی را درک نکنم باور هم نکنم... در حال جستجوی اینترنتی کتاب بودم که به مقاله ای از ابراهیم نبوی رسیدم. درباره هامون گفته بود. هامون که نه! خسرو شکیبایی. مقاله مربوط می شد به سال ۸۶، زمانی که هامون رفت. مقاله چنان به خوبی توصیف کرده بود فضای هامونی دهه ۶۰ را که به سرم ز دوباره و بعد از شاید ۴-۵ سال ببینمش. با علی عابدینی خلوت کنم.
۷) دوستی خوب، اس ام اس داده بود که بچه جان! ۲۹ فروردین تولدت وبلاگت است.. لااقل برای این روز چیزکی بنویس. نوشتیم شد این.. امروز که نه، چهار سال و ۲۰ -۲۱ روز قبل اینجا را راه انداختیم برای تمرین مدارا و تساهل. برای تمرین زندگی دستکم در فضای وب. اینکه در زندگی عملی چقدر موفق بوده ام نمی دانم.
۸) همین!!
"تساهل"